به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از مجله کتاب فرانسه، سال 2008 در انستیتو فرانسه جایزهای به یاد ماریان رولان میشل، مورخ هنری فرانسوی به ثبت رسید و هر سال از سوی بنیاد ماریان و رولان میشل به نسخه دستنویس اثری ارزشمند در حوزه تاریخ هنر تعلق میگیرد.
پس از مرگ ماریان رولان میشل در سال 2004 همسر او رولان میشل همراه فرزندانش بنیاد ماریان و رولان میشل را تأسیس کردند که عمده فعالیت آن حمایت از پژوهش و انتشار آثار تازه در زمینه تاریخ هنر است. ماریان دو کایو که پس از ازدواج با رولان میشل نام ماریان رولان میشل بر جلد آثارش درج میشد متخصص تاریخ ادبی و هنری قرن هجدهم میلادی و صاحب مقاله های متعدد در مجله های تخصصی فرانسوی بود.
جایزه امسال به طور استثنایی به دو اثر اهدا شد و «الیویه لوفور» و «هانا ویلیامز» به صورت مشترک در مراسمی با حضور گابریل دو بروگلی دبیر انستیتو فرانسه، پییر روزنبرگ از اعضای آکادمی فرانسه و کریستیان میشل از بنیانگذاران بنیاد ماریان رولان میشل گرامی داشته شدند.
با دریافت جایزه به زودی دو اثر دستنویس «فیلیپ ژاک دو لوتربورگ 1812-1740» اثر الیویه لوفور و «رو در رو با آکادمی سلطنتی (1793-1648) تصویری مردمشناسانه» اثر هانا ویلیامز از سوی نشر آرتنا منتشر خواهند شد.
دکتر ها معتقدند که
اگر بتوانید ظرف 3 ثانیه صورت مردی را در میان دانه های قهوه در عکس زیر پیدا کنید، نیم کره راست مغز شما، بهتر از افراد دیگر پرورش یافته است.
اگر بین 3 ثانیه تا یک دقیقه طول بکشد، نیم کره راست مغز شما به صورت عادی پرورش یافته است. اگه بین یک دقیقه تا سه دقیقه طول بکشد، یعنی سمت راست مغز شما کند عمل میکند و باید پروتئین بیشتری مصرف کنید.
اگر هم بعد از سه دقیقه هنوز نتوانستید آن را پیدا کنید، پیشنهاد میشود بیشتر به دنبال انجام اینگونه تست ها باشید تا آن بخش از مغزتان قوی تر بشود(سرکاری نیست)
اگر نتوانسیتد صورت را پیدا کنید و فکر می کنید کل این تصویر سرکاری است ...
برید پایین ....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیدید یا دیده بودید ؟؟!
انوشیروان روحانی به همراه پدر و مادر
خانم هایده در اولین سالهای زندگی متاهلی - در 13 سالگی ازدواج کردن
گروه موسیقی بلک کتز در سالهای دور
محمد علی فردین و رضا بیک ایمانوردی
خیابان منوچهری شیراز سال 1310 از سری عکسهای میرزا فتح الله چهره نگار
دکتر ژاله اصفهانی شاعر
همدان قدیم
صادق هدایت و صادق چوبک در میگون، 1326.بازنشر
تنبیه در ملا عام زمان جنگ جهانی دوم
مشهد حرم امام رضا - چقدر خلوت !!!
قلعه جاجرم در زمان قاجاریه
فرح دیبا در بازدید از قروه
بهمن مقصود لو در حال دریافت جایزه فروغ سال 1974
بهروز وثوقی و آلن دلون
شاه خبر اصلاحات و رفراندوم را به کنگره ملی کشاورزان میدهد. (تهران، 1341)
اشغال پالایشگاه آبادان توسط نظامیان انگلیسی . بازنشر
شهربانی تبریز 1342
مرتضی محجوبی،مرضیه ،ابولحسن صبا، تجویدی، عبداله جهان پناه و.... در استودیو گلها- سال 1336
شرکت فعال زنان در نخستین انتخاباتی که بانوان حق رای داشتند (ششم بهمن 1341)
بجنورد در زمان قاجار
گروه بلک کتز - مدل مو و لباس ها خیلی مرتب و با وقاره !!
خیابان زند شیراز سال 1307-1308 از سری عکسهای میرزا فتح الله چهره نگار
همدان قدیم 1
گاراژ هند و ایران در شیراز دروازه اصفهان 1310
تیم جوانان همدان قبل از بازی دوستانه با تیم اراک 1347 شمسی .
فرهاد مهراد
رضا خان و آتا تورک در زمان بازدید رضا خان از ترکیه
پیکر صادق هدایت پس از خود کشی که روی تخت قرار داده شد
خرمشهر. فرح پهلوی در پرورشگاه جمعیت خیریه
پیاده نظام ارتش در زمان رضا شاه
سیمین بهبهانی ، فروغ فرخزاد ، فریدون مشیری ، سایه ، لعبت والا و محمدقاضی
فریدون فرخزاد و امل ساین
مرضیه خواننده ، حدود 50 سال قبل
اجرای گروه بلک کتز در سالهای دور
سخنرانی شاه پس از تصویب منشور انقلاب سفید تهران__1341
نیما یوشیج در جوانی
پزشکان ناصرالدین شاه . بازنشر . شاید در تلافی آمپول زدن ازشون عکس گرفته - زیادی به خط وایسادن
همدان قدیم 2
علی اکبر صنعتی هنرمند نقاش و مجسمه ساز در دوران جوانی
مشهد حرم امام رضا
همدان کوچه استر و مردخای 1330شمسی منبع دفتر اسناد و کتابخانه ملی غرب کشور همدان
رادیو ایران
سرای میرزا کاظم خان در همدان سال 1330شمسی منبع دفتر مدیریت اسناد و کتابخانه ملی منطقه غرب کشور
افتتاح دانشگاه تبریز سال 1325 بازنشر
مشهد حرم امام رضا
حسن کسائی و علی تجویدی 1338
تبریز قدیم
بیانیه طرفداران دکتر مصدق در همدان در مخالفت با مجلس هفدهم .
بنای تاریخی در اردبیل . عکس زمان قاجار
روزی روزگاری در شیراز
شاه یک مدرسه مختلط را درسال1333 در تهران بازدید میکند
ورود فرمانده نیروی دریائی به یکی از جزایر سه گانه در خلیج فارس سال 1350
آرامگاه نادر شاه شهریور 1352 منبع وبلاگ آقای وحید معینی
سر لشگر حسن ارفع فرمانده ستاد ارتش ایران 1944تا 46 که به علت تمایلات فاشیستی بازداشت شد
تشیع جنازه میرزاده عشقی شاعر
تیزهوشترین حیوان اهلی
اگر فکر میکنید گوسفندها باهوش نیستند، سخت در اشتباهید. مطالعات دهههای اخیر نشان میدهند آنها میتوانند آزمونهایی را با موفقیت پشت سر بگذارند که برای نخستیانی مانند میمونها چالشبرانگیز است.
بزرگترین تار عنکبوت دنیا
عنکبوت درختی داروین که کمتر از 2 سانتیمتر طول دارد، میتواند تارهایی بتند که درختها را در دو سر رودخانه به هم متصل میکنند و گاهی طول آنها به 25 متر میرسد. این عنکبوت برای طی مسیر از بانجی جامپینگ و جریان باد موافق استفاده میکند
در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر میگوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمیخواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»
جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد متجاوز بگیرد: او باید میتوانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر میچرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیقتر به پلیس گزارش بدهد.
خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، میتواند شناساییاش کند. در جریان چهرهنگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکسهای شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکسها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: رانـِلد کاتِـن.
همه متهمان به اداره پلیس احضار شدند. آنها را در یک اتاق به صف کردند تا این بار بطور فیزیکی توسط شاهد، تعیین هویت شوند. جنیفر این بار هم انگشت اتهام خود را به سمت رانلد نشانه رفت. او میگوید: «به من گفتند این همان فردی است که قبلا هم عکسش را شناسایی کردم، و من خیلی خوشحال شدم… پس او دیگر خودش بود و من اشتباه نکرده بودم.»
دادگاه تشکیل شد، جنیفر دستش را بر روی کتاب مقدس گذاشت و قسم خورد که جز حقیقت چیزی نگوید. او علیه رانلد شهادت داد و هیئت منصفه ظرف تنها چهل دقیقه، رأی خود را صادر کرد: حبس ابد باضافه 50 سال. جنیفر میگوید: «آن روز بهترین روز زندگی من بود. در آن لحظه حس کردم عدالت اجرا شده، من یک قربانی بودم و او یک جنایتکار وحشتناک که دیگر هرگز قرار نبود از زندان بیرون بیاید.»
اما جنیفر اشتباه میکرد: رانلد سرانجام از زندان بیرون آمد. او پس از 11 سال، و در حالی که تبرئه شده بود، آزاد گردید! جنیفر علیرغم تمام دقتی که به خرج داده بود، نتوانسته بود مجرم را درست شناسایی کند. خطایی که او ناخواسته مرتکب شد، بزرگ و جبرانناپذیر بود. زمانی که رانلد به زندان افتاد، تنها 22 سال داشت. او همسن جنیفر بود. در طی این سالها جنیفر درسش را تمام کرده بود، ازدواج کرده بود، و صاحب سه فرزند شده بود. رانلد اما از تمام این فرصتها محروم مانده بود…
در دورهای که رانلد سال سوم محکومیت خود را میگذراند، اتفاق عجیبی افتاد. او میگوید: «یک روز وقتی در زندان بودم، یک مجرم دیگر را که متهم به تجاوز بود، به آنجا آوردند. من احساس بسیار عجیبی داشتم. او خیلی به تصویر بازسازی شده من در اداره پلیس شباهت داشت. اسمش بابی پول بود و اهل همان محلهای بود که من ساکن بودم. او هم مثل من در آشپزخانه زندان مشغول به کار شد. نگهبانها و زندانیهای دیگر ما را با هم اشتباه میگرفتند و حتی گاهی اوقات من را بابی صدا میکردند.»
راست: رانلد کاتن- چپ: بابی پول
در زندان شایع شده بود که یک نفر از بابی پول شنیده که جنایت آن شب را او مرتکب شده است. رانلد به وکیلش در این مورد نامه نوشت و درخواست کرد که پرونده مجددا بررسی شود. رانلد یک بار دیگر، و این بار به همراه بابی پول در دادگاه حاضر شد. او به این جلسه امید بسیار بسته بود: اگر جنیفر چهره مجرم اصلی را میدید، حتما او را به یاد میآورد… هر دو متهم در مقابل جنیفر قرار گرفتند، لحظهای بسیار تعیینکننده در پیش بود. جنیفر اما در کمال ناباوری مدعی شد که بابی پول را هرگز در زندگیاش ندیده و کسی که به او تجاوز کرده، رانلد کاتن بوده است! همه امیدها درهم ریخت. همانند محاکمه قبلی، گفتههای جنیفر به عنوان شاهد عینی واقعه، و اطمینان خاطر او در معرفی مجرم، برای اقناع هیئت منصفه کفایت کرد. رانلد دوباره مجرم شناخته شد و این دفعه به دو بار حبس ابد محکوم گردید. جنیفر میگوید: «من خیلی عصبانی بودم. چطور به خودشان جرئت داده بودند که شهادت من را زیر سؤال ببرند؟! چطور میتوانستند فکر کنند که من ممکن است قیافه آن جنایتکار را، آن قیافهای که هرگز از خاطرم محو نمیشد را فراموش کرده باشم؟!»
بدینترتیب رانلد هفت سال دیگر در زندان ماند تا آنکه یک روز، در حالی که داشت از طریق رادیوی کوچکش جلسه دادگاه یک متهم دیگر را پیگیری میکرد، چیزی به گوشش خورد که تا آن روز نشنیده بود: DNA. او دوباره به وکیلش نامه نوشت. در اداره پلیس برلینگتون تنها دو بسته قدیمی ده ساله، حاوی مدارک باقیمانده از واقعه آن شب موجود بود و خوشبختانه در یکی از آنها قسمتی از تنها یک عدد اسپرم که حاوی DNA بود، یافت شد! و همان زندگی رانلد را نجات داد. از او رفع اتهام شد و بابی پول به جرم ارتکاب تجاوز به حبس ابد محکوم گردید.
جنیفر تماماً در هم شکست… ضربه تحملناپذیری بود. نمیتوانست باور کند که زندگی یک انسان بیگناه به خاطر اشتباه او تباه شده: «مثل آن بود که یک نفر زندگی من را گرفته باشد و سر و ته کرده باشد. مردی که اطمینان داشتم هرگز در زندگیم ندیدهام، همان کسی بود که تنها به فاصله چند سانتیمتر از من چاقویش را زیر گلویم گذاشته بود و تهدید به مرگم کرده بود، همان کسی که مرا آزار داده بود و روح مرا نابود کرده بود؛ و مردی که من چندین و چند بار و با چنان اعتقاد راسخی متهم کرده بودم، مردی که شبانهروز آرزوی مرگش را کرده بودم، پاک و بیگناه بود. عذاب وجدان و شرمساری داشت مرا خفه میکرد…» او از رانلد درخواست کرد که در یک کلیسای محلی همدیگر را ملاقات کنند.
جنیفر میگوید: «نمیتوانستم درست روی پاهای خودم بایستم، وقتی او را دیدم که وارد کلیسا شد، به گریه افتادم… به او گفتم که اگر من هر یک ساعت باقیمانده از روزهای عمرم را، و هر دقیقه از هر ساعت آن را، و هر ثانیه از هر دقیقه آنرا صرف عذرخواهی و اظهار تاسف کردن کنم، باز هم نخواهم توانست، هرگز نخواهم توانست، آن ندامت عمیقی را که در قلبم احساس میکنم، به زبان بیاورم… و… رانلد فقط خم شد، دستهای من را در دست گرفت، و گفت: جنیفر! من تو را میبخشم….»
سرنوشت عجیب این دو انسان پیوندی پر فراز و نشیب و ناگسستنی برایشان رقم زده بود. از آن پس آنها با یکدیگر دوست شدند و تا امروز هم رابطه دوستیشان پابرجا مانده است. رانلد که امروز در آستانه 50 سالگی خود قرار دارد، تلاش بسیار کرد تا زندگی خود را از نو بنا کند. او پس از آزادی سخت مشغول به کار شد، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. اکنون به همراه خانوادهاش در خانهای زندگی میکند که پول آن را دولت، بعنوان جبران خسارت به او پرداخت کرده: 10 هزار دلار به ازای هر یک از سالهایی که او در زندان سپری کرده است.
از آن تاریخ به بعد رانلد و جنیفر در بسیاری از محافل عمومی در کنار یکدیگر حاضر شدند تا پیام خود را به دیگران برسانند، با این امید که داستان زندگیشان نجاتبخش زندانیان بیگناه دیگر شود و مسئولان دستاندرکار را به بازنگری در قوانین موجود ترغیب کند. آنها همچنین تصمیم گرفتند تجربههای الهامبخش و منحصر به فرد خود را به رشته تحریر درآورند. در سال 2009مشترکاً کتابی با عنوان Picking Cotton را به چاپ رساندند که در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت و جوایزی را از آن خود کرد (تریلر کتاب). این کتاب تصویرگر داستانی حیرتآور درباره بیعدالتی و بخشش است. بسیاری ازمسائل اجتماعی از قبیل حقوق قربانیان تجاوز، نقش تعصبات نژادی در صدور حکم دادگاهها، کارکرد زندانها در جوامع، اصلاح قوانین کیفری، و خطاهای سهوی شاهدان عینی در این کتاب خواندنی مطرح شده است. شیوه نگارش آن به نحوی است که هر کدام به طور جداگانه داستان خود را از دریچه چشم خود روایت میکنند و بدین ترتیب خواننده از دو زاویه مختلف با آنها همگام میشود و در جریان جزئیات افکار و اتفاقاتی که بر آنها گذشته، قرار میگیرد. مطالعه این کتاب برای تمام علاقمندان، و به طور خاص برای هر کسی که به نحوی با مسائل قضایی و حقوقی سروکار دارد، مفید و روشنگر خواهد بود.
با تشکر از سایت یک پزشک دکتر مجیدی
در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر میگوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمیخواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»
جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد متجاوز بگیرد: او باید میتوانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر میچرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیقتر به پلیس گزارش بدهد.
خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، میتواند شناساییاش کند. در جریان چهرهنگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکسهای شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکسها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: رانـِلد کاتِـن.
همه متهمان به اداره پلیس احضار شدند. آنها را در یک اتاق به صف کردند تا این بار بطور فیزیکی توسط شاهد، تعیین هویت شوند. جنیفر این بار هم انگشت اتهام خود را به سمت رانلد نشانه رفت. او میگوید: «به من گفتند این همان فردی است که قبلا هم عکسش را شناسایی کردم، و من خیلی خوشحال شدم… پس او دیگر خودش بود و من اشتباه نکرده بودم.»
دادگاه تشکیل شد، جنیفر دستش را بر روی کتاب مقدس گذاشت و قسم خورد که جز حقیقت چیزی نگوید. او علیه رانلد شهادت داد و هیئت منصفه ظرف تنها چهل دقیقه، رأی خود را صادر کرد: حبس ابد باضافه 50 سال. جنیفر میگوید: «آن روز بهترین روز زندگی من بود. در آن لحظه حس کردم عدالت اجرا شده، من یک قربانی بودم و او یک جنایتکار وحشتناک که دیگر هرگز قرار نبود از زندان بیرون بیاید.»
اما جنیفر اشتباه میکرد: رانلد سرانجام از زندان بیرون آمد. او پس از 11 سال، و در حالی که تبرئه شده بود، آزاد گردید! جنیفر علیرغم تمام دقتی که به خرج داده بود، نتوانسته بود مجرم را درست شناسایی کند. خطایی که او ناخواسته مرتکب شد، بزرگ و جبرانناپذیر بود. زمانی که رانلد به زندان افتاد، تنها 22 سال داشت. او همسن جنیفر بود. در طی این سالها جنیفر درسش را تمام کرده بود، ازدواج کرده بود، و صاحب سه فرزند شده بود. رانلد اما از تمام این فرصتها محروم مانده بود…
در دورهای که رانلد سال سوم محکومیت خود را میگذراند، اتفاق عجیبی افتاد. او میگوید: «یک روز وقتی در زندان بودم، یک مجرم دیگر را که متهم به تجاوز بود، به آنجا آوردند. من احساس بسیار عجیبی داشتم. او خیلی به تصویر بازسازی شده من در اداره پلیس شباهت داشت. اسمش بابی پول بود و اهل همان محلهای بود که من ساکن بودم. او هم مثل من در آشپزخانه زندان مشغول به کار شد. نگهبانها و زندانیهای دیگر ما را با هم اشتباه میگرفتند و حتی گاهی اوقات من را بابی صدا میکردند.»
راست: رانلد کاتن- چپ: بابی پول
در زندان شایع شده بود که یک نفر از بابی پول شنیده که جنایت آن شب را او مرتکب شده است. رانلد به وکیلش در این مورد نامه نوشت و درخواست کرد که پرونده مجددا بررسی شود. رانلد یک بار دیگر، و این بار به همراه بابی پول در دادگاه حاضر شد. او به این جلسه امید بسیار بسته بود: اگر جنیفر چهره مجرم اصلی را میدید، حتما او را به یاد میآورد… هر دو متهم در مقابل جنیفر قرار گرفتند، لحظهای بسیار تعیینکننده در پیش بود. جنیفر اما در کمال ناباوری مدعی شد که بابی پول را هرگز در زندگیاش ندیده و کسی که به او تجاوز کرده، رانلد کاتن بوده است! همه امیدها درهم ریخت. همانند محاکمه قبلی، گفتههای جنیفر به عنوان شاهد عینی واقعه، و اطمینان خاطر او در معرفی مجرم، برای اقناع هیئت منصفه کفایت کرد. رانلد دوباره مجرم شناخته شد و این دفعه به دو بار حبس ابد محکوم گردید. جنیفر میگوید: «من خیلی عصبانی بودم. چطور به خودشان جرئت داده بودند که شهادت من را زیر سؤال ببرند؟! چطور میتوانستند فکر کنند که من ممکن است قیافه آن جنایتکار را، آن قیافهای که هرگز از خاطرم محو نمیشد را فراموش کرده باشم؟!»
بدینترتیب رانلد هفت سال دیگر در زندان ماند تا آنکه یک روز، در حالی که داشت از طریق رادیوی کوچکش جلسه دادگاه یک متهم دیگر را پیگیری میکرد، چیزی به گوشش خورد که تا آن روز نشنیده بود: DNA. او دوباره به وکیلش نامه نوشت. در اداره پلیس برلینگتون تنها دو بسته قدیمی ده ساله، حاوی مدارک باقیمانده از واقعه آن شب موجود بود و خوشبختانه در یکی از آنها قسمتی از تنها یک عدد اسپرم که حاوی DNA بود، یافت شد! و همان زندگی رانلد را نجات داد. از او رفع اتهام شد و بابی پول به جرم ارتکاب تجاوز به حبس ابد محکوم گردید.
جنیفر تماماً در هم شکست… ضربه تحملناپذیری بود. نمیتوانست باور کند که زندگی یک انسان بیگناه به خاطر اشتباه او تباه شده: «مثل آن بود که یک نفر زندگی من را گرفته باشد و سر و ته کرده باشد. مردی که اطمینان داشتم هرگز در زندگیم ندیدهام، همان کسی بود که تنها به فاصله چند سانتیمتر از من چاقویش را زیر گلویم گذاشته بود و تهدید به مرگم کرده بود، همان کسی که مرا آزار داده بود و روح مرا نابود کرده بود؛ و مردی که من چندین و چند بار و با چنان اعتقاد راسخی متهم کرده بودم، مردی که شبانهروز آرزوی مرگش را کرده بودم، پاک و بیگناه بود. عذاب وجدان و شرمساری داشت مرا خفه میکرد…» او از رانلد درخواست کرد که در یک کلیسای محلی همدیگر را ملاقات کنند.
جنیفر میگوید: «نمیتوانستم درست روی پاهای خودم بایستم، وقتی او را دیدم که وارد کلیسا شد، به گریه افتادم… به او گفتم که اگر من هر یک ساعت باقیمانده از روزهای عمرم را، و هر دقیقه از هر ساعت آن را، و هر ثانیه از هر دقیقه آنرا صرف عذرخواهی و اظهار تاسف کردن کنم، باز هم نخواهم توانست، هرگز نخواهم توانست، آن ندامت عمیقی را که در قلبم احساس میکنم، به زبان بیاورم… و… رانلد فقط خم شد، دستهای من را در دست گرفت، و گفت: جنیفر! من تو را میبخشم….»
سرنوشت عجیب این دو انسان پیوندی پر فراز و نشیب و ناگسستنی برایشان رقم زده بود. از آن پس آنها با یکدیگر دوست شدند و تا امروز هم رابطه دوستیشان پابرجا مانده است. رانلد که امروز در آستانه 50 سالگی خود قرار دارد، تلاش بسیار کرد تا زندگی خود را از نو بنا کند. او پس از آزادی سخت مشغول به کار شد، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. اکنون به همراه خانوادهاش در خانهای زندگی میکند که پول آن را دولت، بعنوان جبران خسارت به او پرداخت کرده: 10 هزار دلار به ازای هر یک از سالهایی که او در زندان سپری کرده است.
از آن تاریخ به بعد رانلد و جنیفر در بسیاری از محافل عمومی در کنار یکدیگر حاضر شدند تا پیام خود را به دیگران برسانند، با این امید که داستان زندگیشان نجاتبخش زندانیان بیگناه دیگر شود و مسئولان دستاندرکار را به بازنگری در قوانین موجود ترغیب کند. آنها همچنین تصمیم گرفتند تجربههای الهامبخش و منحصر به فرد خود را به رشته تحریر درآورند. در سال 2009مشترکاً کتابی با عنوان Picking Cotton را به چاپ رساندند که در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت و جوایزی را از آن خود کرد (تریلر کتاب). این کتاب تصویرگر داستانی حیرتآور درباره بیعدالتی و بخشش است. بسیاری ازمسائل اجتماعی از قبیل حقوق قربانیان تجاوز، نقش تعصبات نژادی در صدور حکم دادگاهها، کارکرد زندانها در جوامع، اصلاح قوانین کیفری، و خطاهای سهوی شاهدان عینی در این کتاب خواندنی مطرح شده است. شیوه نگارش آن به نحوی است که هر کدام به طور جداگانه داستان خود را از دریچه چشم خود روایت میکنند و بدین ترتیب خواننده از دو زاویه مختلف با آنها همگام میشود و در جریان جزئیات افکار و اتفاقاتی که بر آنها گذشته، قرار میگیرد. مطالعه این کتاب برای تمام علاقمندان، و به طور خاص برای هر کسی که به نحوی با مسائل قضایی و حقوقی سروکار دارد، مفید و روشنگر خواهد بود.
با تشکر از سایت یک پزشک دکتر مجیدی
هنوز چند ماهی از زلزله و سونامی وحشتناک ژاپن با آن خرابی و ویرانی گسترده نگذشته که دولت در کوتاهترین زمان ممکن مناطق حادثه دیده را بازسازی کرد و همه چیز در این مناطق عادی شد . تصور کنید اگر خدای نکرده این حادثه در ایران روی می داد چند سال و شاید چند دهه برای بازسازی وقت لازم بود.
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
************************************************
مایکل شوماخر چندین سال متوالی در مسابقات رالی در دنیا اول شد.
وقتی رمز موفقیتش را پرسیدند، در جواب گفت:
تنها رمز موفقیت من این است که زمانی که دیگران ترمز می گیرند،
من گاز می دهم...
STUDY while others are sleeping
(مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند)
DECIDE while others are delaying
(تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند)
PREPARE while others are daydreaming
(خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند)
BEGIN while others are procrastinating
(شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند)
WORK while others are wishing
(کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردند)
SAVE while others are wasting
(صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردند)
LISTEN while others are talking
(گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردند)
SMILE while others are frowning
(لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگیند)
PERSIST while others are quitting
(پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردند)
**************************************
میشائیل شوماخر :
تاریخ تولد : 3 ژانویه 1969
محل تولد : هورت در المان ( غربی)
وزن : 63 کیلو گرم
قد : 174 سانتی متر
وضعیت تاهل : متاهل و دارای دو فرزند
القاب : شومی و بارن سرخ
علایق و سلایق میشائیل :
ورزش های مورد علاقه : فوتبال و اسکی و ژیمناستیک و دو و کوهنوردی با دوچرخه و شنا
نوشیدنی مورد علاقه : آب سیب و اب معدنی
غذای مورد علاقه : غذای ایتالیایی
موسیقی مورد علاقه : راک
تفریح مورد علاقه : اتومبیلرانی و استراحت
قهرمانی مودرعلاقه : قهرمانی در مسابقات فرمول یک در سال 2000 با فررای
آمارهای میشائیل شوماخر در دنیای فرمول یک :
تعداد مسابقات (گرندپری های) شرکت کرده : 250
تعداد قهرمانیها : 91
تعداد پل پزیشن ها : 68
تعداد پودیوم ها : 154
تعداد مسابقات به پایان رسانده : 189
بیشترین تعداد سریعترین زمان یکدور پیست : 76
مجموع امتیازات کسب شده : 1369
*** زندگینامه میشائیل شوماخر به اختصار :
در سال 1969 میشائیل در مادر و پدری به نام های الیزابت و رالف متولد شد . وی در 4 سالگی صاحب یک اتومبیل پدالی شد و پدرش برای افزایش سرعت آن یک موتور روی آن نصب کرد و او در اولین حادثه زندگی خود با تیر چراغ برق برخورد کرد.
او در این سن به عنوان کوچکترین عضو باشگاه اتومبیل رانی به حساب می آمد. یک سال بعد پدر یک اتومبیل مجهز ودسته دوم برای او خرید . و او توانست در سن 6 سالگی اولین قهرمانی خود را بدست آورد.
حضور میشائیل در مسابقات اتومبیلرانی محلی باعث شد خانواده شوماخر دوستان زیادی پیدا کنند یکی از این دوستان « یورگن دیلک » بود که یک ماشین جدید به میشائیل هدیه کرد.
او توانایی خود را در چندین درس نظیر ریاضیات و زبان انگلیسی و ورزش هایی ماندد جودو و فوتبال به اثبات رسانید. وقتی به سن 11 سالگی رسید بر سر دوراهی ماند که جودو را انتخاب کند یا اتومبیلرانی را ...... که او جودو را انتخاب کرد ؟ و در مسابقات جودو به مقام سومی رسید و راه رفته را بازگشت.
او در سن پانزده و شانزده سالگی به ترتیب به مقام قهرمانی آلمان و نایب قهرمانی جوانان جهان دست یافت. وی بیشتر وقت خود را صرف اتومبیل رانی می کرد ولی به مدرسه نیز می رفت .
میشائیل پس از اتمام دوران مدرسه در گاراژی در نزدیکی محل سکونتش را آغاز کرد. کار در گاراژ باعث شد تا او از عملکرد اتومبیل اطلاعات بیشتری کسب کند. او پس از یکسال محل کار خود را تغییر داد وبه گاراژ ویلی رفت . در این گاراژ ماشین های سرعتی تعمیر می شدند. او با کار در این محل دوره مکانیکی خود را تکمیل کرد.
در سال 1989 او کار خود را رسماً در فرمول 3 آلمان آغاز کرد . او دو حریف سر سخت داشت که به همراه آنها به راه اندازی تیم جوانان مرسدس بنز دست زد.
در سال 1991 اولین مسابقه فرمول یک خود را در پیست بلژیک و در تیم جوردن - فورد به انجام رساند در آنسال جانشین برتراند گاشوت (او به خاطرپاشیدن اسپری نوعی گاز اشک آور در صورت یک راننده تاکسی در لندن زندانی شده بود) شد. و پس از یک مسابقه به تیم بنتون -فورد منتقل شد ! و در مجموع 4 امتیاز در جدول رانندگان کسب کرد.
در سال 1992 قهرمان گرندپری بلژیک شد و در جدول کلی رانندگان در پایان فصل در رده چهارم قرار گرفت !
در سال 1994 اولین قهرمانی جهان خود را با تیم بنتون رنو و فلاوی بریاتوره کسب کرد و در مسابقه پایانی دامون هیل نزدیکترین رقیبش را شکست داد و به این عنوان نائل شد.
سال 1994 سالی غمبار برای میشائیل بود. در این سال دو دوست و همکار خود را به نام های « رولند راتزنبرگر » و « ایرتون سنا » را در پیست انزو دینو فرراری ایمولا سن مارینو از دست داد. و همچنین در این سال حادثه ای برای « کارل وندلینگر » در موناکو رخ داد که سالی پر از اندوه را برای او رقم زد.
در سال 1995 دومین عنوان قهرمانی جهان خود را با بنتون به دست آورد ! او با همراهی هم تیمیاش جانی هربرت، بنتون را به اولین عنوان سازندگان مسابقات قهرمانی (Constructors" Championship) نایل کرد.
وی در آگوست 1995 با کورینا ازدواج کرد ( کارینا پیش از آن همسر هاینتز هارولد فرنتزن بود ).
آنها به همراه دو فرزندشان در سوئیس در نزدیکی دریاچه ژنو زندگی میکنند. شوماخر به شدت حامی زندگی خصوصی خود است و هر کاری میکند تا خانوادهاش را از کانون توجه دور نگه دارد. برادرش رالف (Ralf) شش سال از او کوچکتر است و همانند او راننده فرمول یک.
در سال 1996 به فرراری ملحق شد و در آن فصل به مقام سوم جهان رسید !
در سال 1997 به مقام دوم جهان دست یافت ولی بعد از درگیری با ژاک ویلنوف قهرمان آن سال در مسابقه پایانی ! از رده بندی خارج شد. در همین سال اولین فرزند وی جینا ماریا نام گرفت که در 20 فوریه 1997 به دنیا آمد
در سال 1998 مقام قهرمانی را به میکا هاکینن در پیست سوزوکا واگذار کرد !
در سال 1999 بعد از شکستگی پا در گرندپری سیلوراستون در بریتانیا ، در مالزی به پیست بازگشت و به فرراری در کسب عنوان قهرمانی تیمی که از سال 1983 در حسرت آن بود کمک کرد. در همین سال فرزند دوم میشائیل یعنی مایک نیز در 22 مارس سال 1999 دیده به جهان گشود .
در سال 2000 در یک رقابت بی نظیر و زیبا با میکا هاکینن فنلاندی توانست سومین مقام قهرمانی جهان خود را بدست آورد.
در سالهای 2001 و 2002 هم میشائیل شوماخر بزرگ قهرمانی خود را تکرار کرد و با رکورد خوال مانوئل فانجیو ( در دهه 50 ، 5 بار قهرمان فرمول یک شده بود ) برابری کرد.
در سال 2003 توسط مونتویا تحت فشار قرار گرفت. بعد از شروع ضعیف در آغاز فصل توانست به مسابقات برگردد و ششمین عنوان قهرمانی خود را کسب کند !
در این سال شومی در حالی که در سه مسابقه اول فصل نتیجه خوبی نگرفته بود در مسابفه چهارم در ایمولا در حالی که مادرش را از دست داده بود به مقام قهرمانی رسید و آن را به مادرش تقدیم کرد.
در سال 2004 در یک فصل با حاکمیت مطلق فرراری از 18 مسابقه سال در 13 مسابقه به قهرمانی رسید و تنها در مسابقه موناکو از دور مسابقه حذف شد.
در سال 2005 در رده سوم رانندگان قرار گرفت و عنوان خود را به آلونسو از رنو واگذار کرد. تیم فرراری هم به مقام سوم تیمی رسید !
در سال 2006 در یک رقابت فشرده با آلونسو در حالی که 25 امتیاز عقب بود با تلاش فراوان این اختلاف را جبران کرد ولی با بدشانسی به دلیل از دست دادن موتور در سوزوکا و مشکل سوخت رسانی و پنچری در اینترلاگوس عنوان قهرمانی را برای دومین بار به آلونسو واگذار کرد.
در این سال بعد از قهرمانی خاطره انگیز در پیسا مونتسا اعلام کرد که برای همیشه در پایان این فصل از دنیای فرمول یک خداحافظی میکند و در نهایت افسانه شوماخر با یک نمایش بی نظیر در برزیل به کار خود خاتمه داد . رانندگی شوماخر در برزیل نمایشی از شوماخر فصل 2000 بود. بی گمان هیچکس سبقتهای زیبا و جانانه او در اینترلاگوس را در آخرین گراندپری عمرش فراموش نمیکند.